وووووای از دلبستگی
امیرعلیم میخواهم کمی از خودم برایت بگو قبل ترها وقتی کودک بودم عجیب دلبسته مادرم بودم به حدی که دیووانه بودم از شبی نبودنش حتی وقتی بود هم در عذاب اگر روزی نباشد چه کنم؟ این حس تا زمانی که دانشجو هم بودم ادامه داشت حتی یک زمان که قزوین دانشگاه قبول شدم اینقدر گریه کردم که نگو همه اش از دوری مادرم بود.وقتی با بابا ازدواج کردم این حس منتقل شد روی بابا زمان هایی که بابا ماموریت بود اینقدر شبها گریه میکردم که نگو تا صبح نمیخوابیدم از دوری بابا امین. حالا اما حسم قوی تر شده نمیگم پخته نیست که گذر ۲۹ساله عمرم آن را پخته اما افتاده روی ناب ترین حسم روی بهانه ناب ترین حسم. درست حدس میزنی روی خود خودت . ماجرا از آنجا شروع شد که چند شب پیش شما...
نویسنده :
مامان مهناز
1:54